نگارش پنجم -

درس 2 نگارش پنجم

ستایش حسن پور

نگارش پنجم. درس 2 نگارش پنجم

انشا راجب دریا معرکه میدمممممم

جواب ها

جواب معرکه

Melina :)

نگارش پنجم

خدایا تو چه قدر بزرگ هستی که دریای به این زیبایی را خلق کرده ای، موجودات زیبا و عروس دریایی‌اش، ماهی های هزار رنگ و گیاهان زیبا، نهنگ های بزرگ و موجودات ریزش، ماهی های رنگی و بی رنگ، چه آکواریوم بزرگی که نیاز به هیچ دستگاهی ندارد. ماهیانی که هر صبح خودشان را به مردم ساحل نشان می دهند. در کنار دریا که می ایستم، خدا را می بینم که چه قدر به من نزدیک است. کاش دستم برسد به افق و خورشید را لمس کنم. کاش بتوانم با قایق روی دریا حرکت کنم. چه قدر زیبایی و بزرگ، چه قدر دوستت دارم و برای سفر به سمت تو دلم تنگ می شود. آبی زیبایی و پر از نعمت. نمکت،ماهیانت، صدف‌هایت همه را خوب نگاه می کنم، صاف و قشنگ و پر از تنوع. ای دریا چه قدر در ماه های سرد سال ساکت می شوی، گاهی موج داری و گاهی هم آرامی. در کنارت قدم می زنم و لذت می برم. موجهایت را دوست دارم، ساحل نرم شنی را، قایق های زیبا، همه را دوست دارم. تو رودها را زنده نگاه می داری، تو ابر را پدید می آوری. خدا را شکر که چنین نعمت بزرگی به ما هدیه داد، مراقبت هستم معرکه بده:)))

جواب معرکه

Hasti ☆☆☆☆☆

نگارش پنجم

حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. می‌خواهم بروم در ساحل، آرام بنشینم و برای ماسه‌ها درد دل کنم. شب که ستاره ها در آمدند و ماه تابیدن گرفت فرصت خوبی است. حالا شب شده است. من و ساحل نشسته ایم گرم گفت‌و‌گو. من می‌گویم و او جزء به جزء گوش می‌کند: ـ ساحل عزیزم. می‌دانی که من پناه خیلی‌ها بوده ام. از کوچک‌ترین و ضعیف‌ترین ماهی‌ها بگیر تا بزرگترین کوسه ها و نهنگ‌ها. شاهد جنگ‌ها و دوستی‌های زیادی بوده ام. حتی ماهیگیرها وقتی در دل من جای می‌گیرند برایم حرف‌ها می‌زنند. از عشق و دوستی‌ می‌گویند، از غصه ها و شادی‌هایشان. گاهی هم می‌زنند زیر آواز، یا حتی زیر گریه. من گوش می‌کنم، همدردی می‌کنم و پاسخ می‌دهم. اما کسی پاسخ مرا نمی‌شنود! ساحل جان، از تو چه پنهان مدت زیادی است دلم گرفته و احساس تنهایی می‌کنم. حتما دیده ای لحظه هایی که خشمگین و طوفانی ام. آن وقت ها که صخره ها هم از من می‌ترسند. من فریاد می‌کشم اما کسی آرامم نمی‌کند. همه فرار می‌کنند تا خودشان را نجات دهند. راستش، راستش چگونه بگویم؟ می‌خواهم اعتراف کنم. من… من و آسمان عاشق همیم. به او نگاه می‌کنم و خودم را در او می‌بینم. آسمان هم می‌گوید زیبایی خودش را در من می‌بیند. ما شبیه همیم اما … چقدر دور… چقدر دست نیافتنی. او می‌گرید. اشکهایش بر شانه من می‌چکد. این تنها لحظه هایی است که احساس می‌کنیم با همیم…. ساحل پاسخ می‌دهد: دریای عزیز، دوست دیرینم، تو و آسمان هیچ فاصله ای ندارید. گویی که یک روحید در دو بدن. هر روز تو بخار می‌شوی و به آسمان می‌روی و هربار آسمان باران می‌بارد و به تو می‌پیوندد. چه پیوندی از این عاشقانه تر و زیباتر؟ راستی که چه عشق بزرگی دارید! در خودم فرو می‌روم. چگونه یک عمر آنچه را در آغوش داشته ام دور می‌دیدم و غصه می‌خوردم؟ به آسمان نگاهی می‌کنم و به هم لبخند می‌زنیم. ساحل را می‌بوسم و بر می‌گردم. برای آسمان حرف‌ها دارم.

جواب معرکه

محنا نیکخو

نگارش پنجم

شماره یک حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. می‌خواهم بروم در ساحل، آرام بنشینم و برای ماسه‌ها درد دل کنم. شب که ستاره ها در آمدند و ماه تابیدن گرفت فرصت خوبی است. حالا شب شده است. من و ساحل نشسته ایم گرم گفت‌و‌گو. من می‌گویم و او جزء به جزء گوش می‌کند: ـ ساحل عزیزم. می‌دانی که من پناه خیلی‌ها بوده ام. از کوچک‌ترین و ضعیف‌ترین ماهی‌ها بگیر تا بزرگترین کوسه ها و نهنگ‌ها. شاهد جنگ‌ها و دوستی‌های زیادی بوده ام. حتی ماهیگیرها وقتی در دل من جای می‌گیرند برایم حرف‌ها می‌زنند. از عشق و دوستی‌ می‌گویند، از غصه ها و شادی‌هایشان. گاهی هم می‌زنند زیر آواز، یا حتی زیر گریه. من گوش می‌کنم، همدردی می‌کنم و پاسخ می‌دهم. اما کسی پاسخ مرا نمی‌شنود! ساحل جان، از تو چه پنهان مدت زیادی است دلم گرفته و احساس تنهایی می‌کنم. حتما دیده ای لحظه هایی که خشمگین و طوفانی ام. آن وقت ها که صخره ها هم از من می‌ترسند. من فریاد می‌کشم اما کسی آرامم نمی‌کند. همه فرار می‌کنند تا خودشان را نجات دهند. راستش، راستش چگونه بگویم؟ می‌خواهم اعتراف کنم. من… من و آسمان عاشق همیم. به او نگاه می‌کنم و خودم را در او می‌بینم. آسمان هم می‌گوید زیبایی خودش را در من می‌بیند. ما شبیه همیم اما … چقدر دور… چقدر دست نیافتنی. او می‌گرید. اشکهایش بر شانه من می‌چکد. این تنها لحظه هایی است که احساس می‌کنیم با همیم…. ساحل پاسخ می‌دهد: دریای عزیز، دوست دیرینم، تو و آسمان هیچ فاصله ای ندارید. گویی که یک روحید در دو بدن. هر روز تو بخار می‌شوی و به آسمان می‌روی و هربار آسمان باران می‌بارد و به تو می‌پیوندد. چه پیوندی از این عاشقانه تر و زیباتر؟ راستی که چه عشق بزرگی دارید! در خودم فرو می‌روم. چگونه یک عمر آنچه را در آغوش داشته ام دور می‌دیدم و غصه می‌خوردم؟  به آسمان نگاهی می‌کنم و به هم لبخند می‌زنیم. ساحل را می‌بوسم و بر می‌گردم. برای آسمان حرف‌ها دارم. شماره دوم شن‌ها نشسته ام و به دریا نگاه می‌کنم. خانواده ام کمی آنطرف‌تر مشغول خوردن عصرانه هستند. خورشید غروب کرده و رنگ سرخ و گرمش را لابلای موج‌ها می‌تاباند. یکباره از دنیای اطرافم فاصله می‌گیرم و در تخیلاتم غوطه ور می‌شوم. خورشید دارد خداحافظی می‌کند: دریاجان تا فردا مراقب خودت باش، زود برمی‌گردم. دریا موج می‌زند و بی قراری می‌کند: کمی بیشتر بمان. تو بروی سردم می‌شود. خورشید گونه هایش قرمز می‌شود. دریا هم همینطور. هر دو با خجالت به هم زل می‌زنند. من به این صحنه دلگیر و زیبا نگاه می‌کنم. خورشید کم کم دامن برمی‌چیند و می‌رود. دریا تاریک و سر به زیر تسلیم شب می‌شود. به خورشید می‌گوید: منتظرت می‌مانم. زود برگرد. فکر می‌کنم کاش سلام طلایی فردایشان را هم ببینم. باید صبح خیلی زود نزدیک طلوع بیدار شوم و برای تماشا به ساحل بیایم. مادرم صدایم می‌کند: شب شده بیا برای شام. ـ آمدم مادر. خداحافظ غروب زیبای دریا. شماره سوم دریا را دوست دارم چون بسیار وسیع و زیباست. زمانی که کنار این آبی بی کران می نشینی و به موج هایش نگاه می کنی که آرام به ساحل می خورند آرامش می گیری. رنگ زیبای دریا انعکاسی ست از آسمان و این آسمان است که رنگ آبی اش را به دریا هدیه می دهد. آسمان و دریای آبی رنگ و یک خط افق که در آن جا این دو به هم می رسند. می توانی هر غروب و طلوع در ساحل بنشینی و تماشا کنی و ببینی که چطور غروب ها خورشید رخت زیبای قرمز و نارنجی اش را از روی دریا جمع کرده کم کم در افق پنهان می شود و طلوع هر صبح دوباره آن را روی قطره قطره ی آب دریا پهن می کند. دوست دارم دری
اوک نیو 🖤🖤

نگارش پنجم

روزانه سبک زندگی نو جستجوجملاتشعرگردشگریسلامتزیباییکسب و کاربیوگرافیسینماکتاب روزانه » مطالب جالب و دیدنی انشا با موضوع دریا + 10 انشای زیبای ادبی در مورد دریا و زیبایی هایش در این بخش 7 مورد انشاء زیبا در مورد دریا و زیبایی های آن را آماده کرده ایم. انشا در مورد دریا، درباره زیبایی، غروب دریا و زیبایی ساحل می باشد و امیدواریم از خواندن این انشاها لذت ببرید.   انشا جانشین سازی دریا حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. می‌خواهم بروم در ساحل، آرام بنشینم و برای ماسه‌ها درد دل کنم. شب که ستاره ها در آمدند و ماه تابیدن گرفت فرصت خوبی است. حالا شب شده است. من و ساحل نشسته ایم گرم گفت‌و‌گو. من می‌گویم و او جزء به جزء گوش می‌کند: ـ ساحل عزیزم. می‌دانی که من پناه خیلی‌ها بوده ام. از کوچک‌ترین و ضعیف‌ترین ماهی‌ها بگیر تا بزرگترین کوسه ها و نهنگ‌ها. شاهد جنگ‌ها و دوستی‌های زیادی بوده ام. حتی ماهیگیرها وقتی در دل من جای می‌گیرند برایم حرف‌ها می‌زنند. از عشق و دوستی‌ می‌گویند، از غصه ها و شادی‌هایشان. گاهی هم می‌زنند زیر آواز، یا حتی زیر گریه. من گوش می‌کنم، همدردی می‌کنم و پاسخ می‌دهم. اما کسی پاسخ مرا نمی‌شنود! ساحل جان، از تو چه پنهان مدت زیادی است دلم گرفته و احساس تنهایی می‌کنم. حتما دیده ای لحظه هایی که خشمگین و طوفانی ام. آن وقت ها که صخره ها هم از من می‌ترسند. من فریاد می‌کشم اما کسی آرامم نمی‌کند. همه فرار می‌کنند تا خودشان را نجات دهند. راستش، راستش چگونه بگویم؟ می‌خواهم اعتراف کنم. من… من و آسمان عاشق همیم. به او نگاه می‌کنم و خودم را در او می‌بینم. آسمان هم می‌گوید زیبایی خودش را در من می‌بیند. ما شبیه همیم اما … چقدر دور… چقدر دست نیافتنی. او می‌گرید. اشکهایش بر شانه من می‌چکد. این تنها لحظه هایی است که احساس می‌کنیم با همیم…. ساحل پاسخ می‌دهد: دریای عزیز، دوست دیرینم، تو و آسمان هیچ فاصله ای ندارید. گویی که یک روحید در دو بدن. هر روز تو بخار می‌شوی و به آسمان می‌روی و هربار آسمان باران می‌بارد و به تو می‌پیوندد. چه پیوندی از این عاشقانه تر و زیباتر؟ راستی که چه عشق بزرگی دارید! در خودم فرو می‌روم. چگونه یک عمر آنچه را در آغوش داشته ام دور می‌دیدم و غصه می‌خوردم؟  به آسمان نگاهی می‌کنم و به هم لبخند می‌زنیم. ساحل را می‌بوسم و بر می‌گردم. برای آسمان حرف‌ها دارم. انشا در مورد غروب دریا روی شن‌ها نشسته ام و به دریا نگاه می‌کنم. خانواده ام کمی آنطرف‌تر مشغول خوردن عصرانه هستند. خورشید غروب کرده و رنگ سرخ و گرمش را لابلای موج‌ها می‌تاباند. یکباره از دنیای اطرافم فاصله می‌گیرم و در تخیلاتم غوطه ور می‌شوم. خورشید دارد خداحافظی می‌کند: دریاجان تا فردا مراقب خودت باش، زود برمی‌گردم. دریا موج می‌زند و بی قراری می‌کند: کمی بیشتر بمان. تو بروی سردم می‌شود. خورشید گونه هایش قرمز می‌شود. دریا هم همینطور. هر دو با خجالت به هم زل می‌زنند. من به این صحنه دلگیر و زیبا نگاه می‌کنم. خورشید کم کم دامن برمی‌چیند و می‌رود. دریا تاریک و سر به زیر تسلیم شب می‌شود. به خورشید می‌گوید: منتظرت می‌مانم. زود برگرد. فکر می‌کنم کاش سلام طلایی فردایشان را هم ببینم. باید صبح خیلی زود نزدیک طلوع بیدار شوم و برای تماشا به ساحل بیایم. مادرم صدایم می‌کند: شب شده بیا برای شام. ـ آمدم مادر. خداحافظ غروب زیبای دریا

سوالات مشابه

ماریان ..

درس 2 نگارش پنجم

سلام میشه یک انشا درمورد( اگر دریا بودم) بگین.